۱۵ اردیبهشت – ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
برای مادرم …
صاحب باغ گل های نرگس از میان ما رفت.
قاب عکسی از جوانی اش در گوشه ی اتاق به چشم میخورد، چشمانی زیبا ، مغموم و جسور .نگاهی که حالا دوباره دیدنش محال غم انگیزیست. هر گوشه ای به نجوای نماز او خو دارد، باغچه ی خانه به سبزی وجودش نشاط زندگی داشت، مردی سپیدموی در خانه که از آهنگ آشنای چندین ساله ی قدم هایش آرامش می یافت و خانه ای که به ذکر نماز و قرآنش و صدای خنده اش خو گرفته بود.
آفرینش فرزندانی که به برکت دستانش، به پاکی مزین همانند سروهای همیشه سبز و با ایمان به نور، ایستاده، برکت دیگری بودند که او به جهان بخشیده بود و ذره ای از جان خود را در وجود هر یک نهاده بود؛ مادری که دست هایش جان را در جان جوانه ی گلدان های کوچک و درشت خانه اش مینشاند، آن ها را می بالید و به نور میرساند، به زندگی.
حالا دیگر تمامی گلدان ها یتیم شدند. وقت عشا، جانمازش به انتظار آمدن او می نشیند. چک لیست حساب و کتاب هایش، در گوشه ای افتاده، و کلاف پارچه هایش صبح فردا باز نشده میماند و کودکاندیروزش، امشب باز برای دیدن رویش دورهم به تمنا نشسته اند. در و دیوار بوی اندوه میدهند.
هیچکس نخواهد دانست، این راه را با تو رفتن و بدون تو بازگشتن چقدر دشوار بود. شبیه به کودکی که در میان شلوغی بازار دنیا از دست مادر جدا مانده باشد و همانقدر مستاصل به دنبال آن دو چشم آشنا میان مردمان میگردد. از تو جا ماندم ، مادر .
اما تو امشب در بهشتی از گلزار های نرگس قدم خواهی زد. با قلبی آرام ،لباسی سپید، دامنی بلند، گیسوانی آزاد، چهره ای درخشان و رها از رنج چندین ساله این چرخ گردون جفاکار .
امشب بارهایت را زمین بگذار مادر، بگذار ما غم اندوه تو را به دوش بکشیم تو حالا آسوده میان عطر نرگس ها قدم بردار، بگذار فرزندان کوچک و بزرگت این غم را به دوش بکشند. تو قدم بردار تا از رد پایت گلی بروید، تا ما باز هم اندکی از تو را کنارمان داشته باشیم .